سعید خرسندی، متولد اول مهر 1343 است. او در ملایر بزرگ شده است و حالا در تهران کارمند شرکتی از زیرمجموعههای بنیاد شهید است. او حرف های زیادی از بی توجهی مسئولین به جانبازان هم دارد. همانهایی که ارزش یک جانباز را با میزان درصدش میسنجند. و به این هم نگاه نمیکنند که کدام جانباز توانست در هیاهوی زندگیاش این درصدها را در کمیسیون پزشکی به تصویب برساند؟ او از کشاورزهایی میگوید که زراعت در ماههای کشت را رها کردند و در جبهه تفنگ به دست گرفتند و حالا حتی نمیدانند کمیسیون پزشکی چیست؟ خرسندی که به دنبال تصویب بخشی از درصدهای جانبازیاش نرفته است از روزگاری میگوید که به عنوان یک جانباز خجالت میکشید در مقابل خانواده شهدا دست زن و بچهاش را بگیرد و در خیابان قدم بزند چه برسد به اینکه مدارکی برای اثبات مجروحیت هایش جمع کند تا...گفتگوی تفصیلی تسنیم با این جانباز در ادامه میآید:
* چند ساله بودید که برای اولین بار به جبهه رفتید؟
من زمانی که به جبهه رفتم حدوداً 16 ساله بودم که برای اولین بار اواخر سال 59 اعزام شدم. خودم هم نفهمیدم چطور شد که به جبهه رفتم. جوّ آن موقع طوری بود که آدم احساس تکلیف میکرد اوایل انقلاب هم بود. من هم از یک خانواده مذهبی بودم اما به صورت خاصی دنبال معنویات نبودم. یک روز داشتیم با بچههای محل از فوتبال برمیگشتیم که یکی از دوستان ِ سربازم از سر پل ذهاب و قصر شیرین برگشته بود. وقتی پرسیدم کجا بودی شروع کرد از وضعیت جنگ تعریف کردن و گفت: «عراقیها به قصر شیرین تجاوز کردهاند». با روایتها و تعاریفش دلم خواست که بروم اما شاید این خواستن خیلی به خاطر معنویت نبود، بیشتر به خاطر حس وطن پرستی بود اما زمینه معنوی هم داشتیم.
پدرم یکی از کسانی بود که مسجد محل را راه انداخته بود و مداحی میکرد، من هم به همین واسطه مسجد زیاد میرفتم. یک هفتهای دنبال کار اسم نویسی برای جبهه بودم که بسیج اسمم را نوشت. ده پانزده روز دوره دیدم و بعد به سر پل ذهاب اعزام شدم. از همین استان همدان لشکر انصار الحسین(ع) بود که به جبهه رفتم. آن موقع تیپ و لشکری در استان وجود نداشت. باید به عنوان پدافندی اعزام میکردند که بیشتر پادگان ابوذر بچههای لشکر حضرت رسول(ص) آنجا را سازماندهی میکردند و پدافندیها در این مناطق تقسیم بندی میشدند. حدود سه ماه بین قصر شیرین، پل ذهاب و زیر کوه بازی دراز مستقر بودیم.
* اولین عملیاتی که در آن شرکت کردید کدام عملیات بود؟
عملیات رمضان در سال 61 اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم. البته عملیاتهای کوچک هم بود اما زیاد معروف نبود. میرفتیم عملیاتهای ایزایی انجام میدادیم که رد گم کنیم. قبل از عملیات رمضان در غرب، ایزایی زیاد شرکت کرده بودم. بعد که جنوب رفتیم یک گردان از استان همدان به گردان حضرت رسول(ص) تهران دادند و به منطقه شلمچه رفتیم. عملیاتهای دیگری که در آن شرکت کردم عملیات کربلای چهار و کربلای پنج، مرصاد، مسلم ابن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر هشت و... .
*وقتی خبر فتح خرمشهر آمد شما کجا بودید؟
من غرب بودم؛ آمده بودم مرخصی، که به محض اینکه شنیدم عملیات بیتالمقدس شده است برگشتم، گفتم شاید به حضورمان نیاز باشد. آن موقع هم ارتباطگیری به سادگی حالا نبود که تماس بگیریم. مارش عملیات که خورد من به غرب رفتم. چون بیشتر در استان همدان مستقر بودیم، بیشتر مناطقی که حضور داشتم در غرب کشور و کردستان بود. عملیاتهایی که نیاز بود ما را میبردند. یک بار هم در جزیره مجنون عملیات بود و رفتم. حدوداً چهار سال و چند ماه در جبهه بودم. علاوه بر این چهار سال هم دو سال سرباز بودم. سه ماه آموزشی که تمام شد، نامه دادند میتوانی خدمت نکنی اما من ایستادم و خدمت کردم.
اوایل فقط به قطع عضویهای جنگ جانباز میگفتند/ماجرای تانکهای عجیب منافقین در مرصاد
* جانباز یعنی چه؟ این کلمه چگونه ایجاد شد؟
جانباز بیشتر اوایل درمورد کسانی به کار میرفت که قطع عضو شده بودند. من یادم هست که اوایل جنگ اینطوری بود. بعد کسانی که تیر و ترکشی میخوردند اما قطع عضو نمیشدند مجروح نام میگرفتند. بعد از جنگ بود که مرسوم شد به همه مجروحین میگفتند جانباز. یعنی کسانی که درصدی از جانبازی به آنها تعلق گرفت.
*چند بار در جبهه مجروح شدید؟ یادتان هست؟
چهار پنج بار مجروح شدم. یک بار عملیات رمضان بود که مجروح شدم، در این عملیات موج گرفتگی شدید داشتم به علاوه ترکشهای ریزی که میخورد و ما اهمیت نمیدادیم. موج گرفتگیام شدید بود.در جزیره مجنون هم ترکشهایی خوردیم که خودم میبستم و بیمارستان نمیرفتم. در مرصاد هم از سه ناحیه مجروح شدم، منافقین در مرصاد تانکهایی را آورده بودند که گلولههایش عجیب بود. ترکشهایش همه ریز ریز میشد. درشتترین آنها اندازه نخود بود اما حجم بیشتری را فرامیگرفت. اگر در میان ده پانزده نفر میزدند، حتما هر نفر چندتایی ترکش میخوردند. این تانکها را ما جایی ندیده بودیم. تازه به منافقین داده بودند. حتی این تانکها شنی نبود روی چرخ بود و به اندازه سرعت ماشین در جاده حرکت میکرد. من هم با همان ها مجروح شدم. هم کتف، هم دست و هم بازویم با آنها مجروح شد.
هنوز هم ترکشها در تنم هست، در نمیآورند و میگویند عصب قطع میشود. یک بار یکی از این ترکشها سه بخش از اعصاب دستم را قطع کرده بود. یکیاش را گره زدند ولی همان هم وقتی دست میخورد درد دارد و همیشه حالت خواب رفتگی دارد. یکی هم حس موضعی روی دست است که دائم پوست روی دستم خارش دارد و بیحس است. بعضی وقتها که چیزی بلند میکنم چون ترکش دارد وقتی رگها کشیده میشود دردی توی دست پخش میشود.
ماجرای موج گرفتگی در عملیات رمضان/بدون نیروی کمکی یک نفر تا 200 ار پی جی هم میزد
* از مجروحیت موج گرفتگی خود بگویید؟ چطور اتفاق افتاد؟
در سال 61 و در عملیات رمضان دچار موج گرفتگی شدم. به طوری موج گرفتگی شدید بود که اگر یک ماشین کنارم بوق میزد یقهاش را میگرفتم. دائماً درگیر بودم. در عملیات از بس ما آر پی جی زدیم اینطور دچار موج گرفتگی شدم. شب اول که رفتیم و میخواستیم برگردیم که فرماندهان گفتند: «به خاطر اینکه نیروی کمکی نرسیده کسانی که میتوانند آر پی جی بزنند بایستند.» من از ماشین پایین آمدم و ایستادم.
یک شب که خودمان در عملیات بودیم. همان شب اول که خط شکن بودیم. حدودا سه شب و نیم هم دائما در خط ایستاده بودیم تا نیروی کمکی برسد. دشمن میآمد پاتک میزد ما جواب میدادیم با حدود 50 نفر جواب یک گردان تانک را با امکانات اندک میدادیم. ممکن بود یک نفر 200 آر پی جی بزند. اما گلوله زیاد نداشتیم به محض اینکه گیر میآوردیم، میزدیم. روز سوم که پاتک دشمن شدید شد، مثل این فیلمها که نشان میدهد از خاکریز میپرند توی چالهها، با تمام توان جلویشان میایستادیم.
احساس میکردم وزن سرم 10 برابر شده است/هیچ تشخیص پزشکی هنوز برای موج گرفتگی وجود نداشت
طی این مدت نه استراحت داشتیم، نه غذای کافی و نه امکانات. و این موج روانی برایمان وجود داشت که نمیخواستیم منطقه را از دست بدهیم. برای همین با همان حالت، فشار زیادی را تحمل کردیم. من احساس میکردم وزن سرم ده برابر شده است. وقتی نیروی کمکی رسید و ما را عقب بردند دیدم در بیمارستان اهواز بستری شدهام و با دارو و قرص و آمپولهای آرام بخش طاقت آوردهام. ولی باز هم سرم شدیدا درد میکرد. این بدترین نوع مجروحیت بود. تیر و ترکش هم زیاد خوردم اما این از همه آنها بدتر بود. هیچ کس درک نمیکرد که داریم چه میگوییم. هیچ تشخیص پزشکی هنوز وجود نداشت. بین نیروهای خودمان هم وقتی یک مجروح موجی میدیدند اغلب مسخرهاش میکردند و میخندیدند مگر اینکه خیلی ایمانشان قوی بود. به تدریج درک این مشکل برای همه ایجاد شد وگرنه از اول اینطوری نبود.
آن موقع با قرصهای والیوم و آرام بخش موقتاً درمان میکردند. اگر موج گرفتگی خیلی شدید هم بود یکسری بیمارستانها نگه میداشتند اما نمیدانستند دقیقا مساله چیست. اوایل جنگ واقعا قضیه غیرقابل توصیف و درک بود. الان هم که میزان اطلاعات و درک مردم از این قضیه بالاتر رفته باز هم بدترین نوع مجروحیت، موج انفجار است. آن موقع حتی به خانواده خودت هم نمیدانستی چه بگویی. مثلا تصمیم میگرفتی امروز بهترین حرفها را بزنی اما دم در خانه ورق برمیگشت و سیستم عوض میشد. یا در محیط کار و هر جمع دیگری. اصلا نمیشود تشریح کرد این فضا را.
* کسی با جبهه رفتن شما مخالفتی نکرد؟
مادر بعضی وقتها نگران میشد اما نارضایتی نداشت تا دم اتوبوس هم میآمد و بدرقه میکرد. به جز من، برادرم هم رزمنده بود. هم جانباز شد و هم اسیر. اسارت برادرم هم ماجرای خاص خودش را دارد.
* ماجرای اسیر شدن برادر را هم تعریف کنید.
وقتی جزیره مجنون بودیم؛ برادرم پانزده سالش بود که به جبهه آمده بود. من آن موقع مسئول دسته و مسئول کمین یک جزیره جنوبی بودم. یک جاده عرض سه متر را شما حساب کنید داخل یک جزیره. ما درون این جاده مستقر بودیم نصف جاده دست عراقیها و نصفش دست ما بود. فقط در جاده خشکی بود کنارهها دیگر همهاش آب بود تا انتها بین ما و عراق 40 متر فاصله بود. ما رأس این خشکی بودیم آنها رأس آن یکی خشکی. برای هم نارنجک پرت میکردیم تا سرت را بالا میآوردی با قناصه میزدند. مهندسی عراق خیلی قوی بود. تمامی سنگرهایشان همه بتونی بود برای ما همه گونی و خاک بود. منطقه بازیدراز بالای کوه بود اما همان بالا هم برای ماشینهایشان جاده درست کرده بودند و سنگرهایشان همه بتنی بود. امکاناتش را هم داشتند. اما سنگرهای ما اگر تیر میخورد خراب میشد و باید دوباره درستش میکردیم.
مجبور شدم برادرم را برای خطر انتخاب کنم
جزیره مجنون اینطور بود دو سر جاده سنگر نگهبانی و وسط جاده سنگر کوچک فرماندهی و آنطرف جانپناهی برای استراحتگاه نیرو بود. حدودا دوازده نیرو هم داشتیم. در روز اصلا نمیتوانستیم رفت و آمد کنیم. فقط شب ممکن بود اما چون دید شب قوی بود و به ما مسلط بودند با خمپاره 60 و قناصه میزدند. فاصله ما با کمین دو و کمین سه هرکدام 800 متر بود. در این مسیر اگر میآمدند، همه را قتل عام میکردند.
روز اول که رفتیم آنجا تدارکات سخت بود اگر قرار بود آب برای نیرو بیاوریم خطر زیادی داشت. ما باید کسی را برای مسئولیت تدارکات انتخاب میکردیم. گفتم چه کسی را انتخاب کنم؟ اگر کسی طوریاش شود میگویند برادرش بود و او را انتخاب نکرد. برای همین برادرم حمید را مسئول تدارکات کردم. دو سه بار کلمن آب یخ برایمان آورد. بار سوم که آمد گرمش شده بود آمده بود آب بخورد و صورتش را بشوید پایش لیز خورد و داخل آب افتاد سریع قناسهها شروع کردند به زدن. تا دستم را گرفتم و بیرونآوردمش پایش تیر خورد. به محض اینکه تیر خورد چون تیر دو زمانه بود این طرفش هم شکافت و استخوانهایش پخش زمین شد. پایش له شده بود با مکافات به عقب فرستادیمش. سه چهار ماه بعد با همان وضعیت به منطقه کربلای پنج آمد که متاسفانه چون پایش هنوز مجروح بود ماند و اسیر شد.
* از آن وضعیت در جزیره مجنون چطور خلاص شدید؟
خاطرات مشترک با شهید احدی در حرمان هور/ماجرای اسارت غواص عراقی
در جزیره مجنون قرارمان این بود که نیروها هر 48 ساعت به 48 ساعت عوض شود، یعنی هر مسئول گروهان و مسئول دستهای 48 ساعت با نیروهایش به کمین یک برود و مستقر شود تا به همه فشار نیاید متاسفانه مجبور شدیم مدتی را دائم بایستیم. بعد از ده یا پانزده روز که ایستادیم وضعیت بدی پیدا کردیم. هرکسی میخواست سمت ما بیاید نیروهای بعثی او را با قناصه میزدند. ما گفتیم چیزی نمیخواهیم کسی نیاید چیزهایی که داریم را استفاده میکنیم. چون تدارکات کم بود مجبور بودیم برای رفع تشنگی از همان آب جزیره بخوریم. این آب شامل فاضلاب ایرانی و عراقی بود، مواد شیمیایی رویش بود، جنازه عراقی در آن بود اما در گرمای پنجاه شصت درجه مجبور بودیم از آن آب بخوریم. فقط یک کارتن بیسکوئیت و یک ظرف عسل داشتیم. این مدت همهاش از همین منبع تغذیه کردیم. آن موقع شهید احدی که نفر اول کنکور پزشکی سال 63 بود، یکی از نیروهای من در آنجا بود که اواخر کتاب حرمان هور هم به خاطرات مشترکمان اشاره شده است.
شبهای آخر ما یک اسیر عراقی گرفتیم که غواص بود. او را بیرون آوردیم، زمانی که او را گرفتیم من خودم هم خسته شده بودم. بیشتر از 10 روز بود که در کمین مانده بودم و حسابی خسته بودم. پشت بیسیم به فرماندهمان گفتم خودم او را عقب میآورم. یک مسیر طولانیای را باید طی میکردم. روز بود هوا روشن شده بود. عراقیها هم چون میدانستند غواصشان رفته و برنگشته، منتظر بودند و شروع کردند به تیراندازی. آنجا هم سنگر خاصی نداشتیم. کانالهایی بود که بعضی ارتفاعش 30 و بعضی جاهای دیگر 40 سانت بود به محض اینکه میزدند باید سریع در کانال میخوابیدی تا ترکش از رویت بگذرد.
با این افسر غواص حرکت کردیم. رسیدیم به کمین دو، استراحتی کردیم و دوباره راه افتادیم. این مسیر خیلی خطرناک بود. بین کمین دو و سه خمپارهای خورد و چند ترکش به من رسید. نفهمیدم چه شد. فقط برای لحظهای دیدم اسیر به سمتم میآید با سختی زیاد بلند شدم و اسلحه را به سمتش گرفتم. با همان حال حرکت کردیم و به مقر فرماندهی تحویلش دادم. بچههای اطلاعات عملیات آمدند و او را بردند.
آنقدر هوا گرم بود لباسها به تنم چسبیده بود
اطلاعات عجیبی داشت. فهمیدیم امشب شب خطرناکی است گفته بود چهار گردان آماده است تا جزیره جنوبی را بگیرند. ما هم فقط 12 نفر داشتیم و اصلا آماده نبودیم من صبر کردم تا عصر شود و حوالی غروب برگردم. من حدود دو ساعت در آب ماندم تا لباسهایم خیس بخورد تا از تنم کنده شود آنجا انقدر هوا گرم بود لباسها به تنم چسبیده بود که پوست تنم را با خودش بلند میکرد. با این حال خدا توان زیادی برای تحمل این شرایط داده بود در صورتی که الان اصلا توانایی آن ایام را ندارم و حاضر نیستم این شرایط را تحمل کنم.
12 نفری مقابل ستون عراقیها مقاومت کردیم/ماجرای سوره کهف و خواب عجیب ما در مجنون
زندی رئیس آموزش پرورش ملایر، شهید احمدرضا احدی، شهید حیدر کاظمی و داریوش ساکی از نیروهای آن موقع من بودند. شب که شد آمادگی داشتیم. شهید احدی با تیربار بالا ماند زندی و لطیفی هم آرپیجی زن بودند. با بقیه نیروها هم گلوله میبردیم و اینها را تامین میکردیم و با نارنجک و بیسیم ادامه میدادیم. دوازده نفری مقاومت کردیم. وقتی بچهها گفتند عراقیها دارند میآیند، نگاه کردم دیدم عراقیها ستونی میآیند. اسلحهها را روی سینه گرفته و از داخل آب حرکت میکنند و میآیند. تا جایی که چشم کار میکرد عراقی بود. آن موقع سن و سالی نداشتیم. تجربهای در کار نبود. فقط خدا کمک میکرد. من گفتم صبر کنید تا 10 متریمان برسند. وقتی رسیدند زدیم. در واقع از ساعت چهار و 20 دقیقه تا شش صبح یکسره زدیم. وقتی هوا روشن شد دیدم همه آب اطراف ما از جنازه عراقی قرمز است.
دیگر چیزی نداشتیم. آنها باز شروع کردند مجبور بودیم بمانیم، چیزی نداشتیم. فقط نیروی توپخانه بود که کمک میکرد و آن هم فقط پشتیبانی را میزد. جلوی ما را نمیتوانست بزند وگرنه توی سر خودمان میخورد. شش صبح به بعد اینها با ارپیجی 11 و توپ و خمپاره ما را زدند. انقدر روی ما آتش ریختند که دیگر توانمان کم شده بود. زندی ترکش خورد من و شهید احدی، داریوش ساکی و لطیفی ماندیم بقیه یا مجروح بودند یا شهید. من فقط یک کلاشینکف با یک خشاب در سنگر داشتند و والسلام. نمیشد حتی بگردم چیزی پیدا کنم وگرنه سریع مرا میزدند، چهار پنج نفری در یک گوشه ایستاده بودیم و بقیه شهدا و مجروحین هم در جانپناه بودند. بیسیم هم آنتنش پریده بود. به زور وصلش کردم و به فرمانده خبر دادم. خداحافظی کردیم و قطع شد. دیدم لطیفی قرآن را باز کرده و اشک میریزد. گفت سوره کهف آمده است. برایمان خواند و ترجمه کرد. من هنوزم وقتی فکر میکنم میمانم، ما خوابمان برد. ساعت شش و نیم صبح بود. تا ساعت هفت غروب دیگر هیچی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردیم دیدیم هوا غروب و نیمه تاریک است اینکه چه شده است نفهمیده بودیم. فقط ده دقیقه بعد نیروی کمکی رسید و همه چیز به خیر گذشت.
آن موقع هرکس در جبهه زرنگ بود هرچه میخواست را میگرفت. آنهایی که مثل من بیعرضه بودند، چیزی نگرفتند. شهدا معلوم بودند. مشخص بود عاقبت هرکسی چه میشود. چهرهها نشان میداد که هر کسی آمده چه چیزی بگیرد؟
تا چندین سال خجالت میکشیدم مقابل خانواده شهدا با زن و بچه قدم بزنم
* فکر میکنید در میان جانبازان، کدام دسته مشکلات بیشتری به نسبت سایرین دارند؟
جانبازانی که درکشان نکردهاند. مثلا یک جانبازی هست که با توجه به درصدی که حقش بوده و به او تعلق گرفته است، حالا یک سری امتیازات دارد. چیزهایی در اختیارش میگذارند و از یکسری امکانات استفاده میکند درست است که قطع عضو سخت است.قطع نخاع، جانباز دو چشم نابینا یا قطع دست و پا سختی زیادی دارد. اما شما حساب کن این شرایط را داشته باشی و حمایت هم نشوی.
در زمان جنگ، ما به خاطر تجربه و رفاقتی که با بقیه داشتیم، گاهی فرماندهان عملیاتها زنگ میزدند و میگفتند فلانی شنبه میتوانی بیایی منطقه؟ اگر میتوانی دو روزه آنجا باش. به این صورت ما دوباره میرفتیم منطقه. من تا دو سال بعد از جنگ برگه اعزام هم نداشتم. هم برای جبهه غرب و هم جنوب. اگر مجروح میشدم و به بیمارستان منتقلم میکردند، تا کمی حالم بهتر میشد، سریع از بیمارستان بیرون میزدم تا دوباره بروم منطقه. در خانه هم طاقت نمیآوردم که بمانم چه برسد به بیمارستان.
الان در پرونده اداریام دو ماه جبهه دارم در صورتی که اکثر بچههای سپاه شهرستان ما، نیروهای عادی من بودند. اگر بروید آنجا بگویید فلانی را دو ماه جبهه نوشتهاند خندهشان میگیرد. من تمام مدارک را برای ثابت کردن این مجروحیتها دارم اما ثابت کنم که چه بشود؟ من تا چندین سال در داخل شهر خجالت میکشیدم با زن و بچه بروم این طرف و آن طرف. چون میگفتم اگر خانواده شهدا مرا ببینند چه میشود؟ به آنها چه میگذرد؟ به بچهها و همسرم میگفتم شما بروید و من میآیم. مخصوصا در شهرستان خودمان. امکان نداشت دست بچهها را بگیرم و جایی بروم.
کشاورزان از روستاهای دورافتاده به جبهه رفتند/چند بار بنیاد شهید در خانه آنها رفته تا درصد جانبازیشان را بدهد؟/برخی حتی نمی دانند کمیسیون پزشکی چیست
خیلی از دوستانم میگویند فلانی بیا برو کمیسیون پزشکی تا همه چیز درست شود. من میگویم اگر تو بخواهی بروی سفارشم را بکنی که درست نیست. اگر من حقی دارم اینها باید خودشان بدهند. من یادم هست افرادی از روستاهای دور افتاده میآمدند جبهه. بعضیهایشان کشاورز بودند. اینها سه ماه در سال کار میکنند که یک سال درآمد آن را مصرف کنند. اما کشاورزان در زمان جنگ گاهی آن سه ماه را هم رها میکردند و به جبهه میآمدند. الان بعضیهایشان حتی سواد هم ندارد. نمیدانند کمیسیون پزشکی چیست؟ خب اینها چطور آن موقع میآمدند جبهه؟ ولی امروز کسی سراغشان نمیرود توی همان زمین های کشاورزی بهشان رسیدگی کند. حالا باز هم آنها هستند که باید برای امکاناتی که حقشان هست به بنیاد مراجعه کنند؟ چند بار از بنیاد رفتهاند در خانه آن روستایی که نمیداند درصد جانبازی و پزشکی هم وجود دارد و بگویند تو حق و حقوقی هم داری؟ یک سری از جانبازان شیمیایی زمانی که سن شان بالا رفت و مقاومت بدنشان کمتر شد بیماریشان عود کرد و گرنه نمیدانستند شیمیایی شدهاند. اینها الان افتادهاند در دهاتها و روستاها.
نه خودیها و نه غریبهها درکی از موج گرفتگی نداشتند/فقط یک پزشک در همدان توانست درد مرا بفهمد
* از مشکلات و سختیهای مجروحیت موج انفجار بگویید.
سختترین مجروحیت جنگ همین جانبازی اعصاب روان بود که هنوز درکی از آن برای مردم وجود نداشت. خودیها که یک احساس دیگر داشتند. غریبهها هم که درکی نداشتند. خودم هم نمیدانستم درست چه مشکلی دارم. چیزی نبود که به کسی نشان بدهی. حتی دکترها هم نمیدانستند. من فقط یک سال در همدان پیش پزشکی رفتم که سیتیاسکن انجام داد. او یک گواهی نوشت که من بر اثر موج انفجار دچار عوارض پی.تی.اس.دی(p.t.s.d) یعنی نوعی از اختلال روانی شدهام. او درد مرا میدانست. هیچ چیز دست خودم نیست. وقتی بر اثر موج گرفتگی اتفاقی میافتد بعدش ناراحت هم میشوم. بارها هم پیش آمده ولی چیزی نیست که بشود به کسی گفت. اگر گواهی هم بدهند به دستت میخواهی چه بگویی؟ برگهای به دست بگیری و بگویی من جانباز اعصاب و روان هستم؟
گاهی درک مردم از مسئولان بیشتر میشود/ آنهایی که به نظام پایبند نیستند هم حرمت خانواده شهدا و جانبازان را دارند
* الان درک مردم نسبت به این مسئله چطور است؟
گاهی درک مردم از مسئولان بیشتر میشود حتی آنهایی که به نظام پایبند نیستند حرمت خانواده شهدا و جانبازان را دارند. مسئولان کوتاهی میکنند. همین مردمی که داریم میبینیم زمان جنگ هم همینها بودند. همه به نوعی به جبهه کمک میکردند. یکی پول داد. یکی مربا درست کرد. یکی غذا میداد. یکی میترسید اما پشت جبهه کمک میکرد. یکی ترسش کمتر بود جلوتر میرفت. ولی همه با هم همدل و همزبان بودند که جنگ موفق شد و توانستند مدافع خوبی باشند. مسئولان آن زمان هم همدل و همزبان بودند. هیچ وقت سوار ماشین آنچنانی نمیشدند و خودشان را از مردم جدا نمیکردند. مثلا شهید شیرودی خلبان ارتشی بود اما در قصر شیرین، سر پل ذهاب و در پادگان ابوذر زمان استراحتش با بسیجیها در سنگرهای قصر شیرین نگهبانی میداد. شهید کشوری هم همینجور.
چندین سال پیش من پاهایم مشکل داشت و با عصا راه میرفتم. با ماشین داشتم از نظام آباد میآمدم. باران میبارید. عصا هم کنارم در ماشین بود. نوار حاج منصور هم گوش میدادم. دیدم جوانی زیر باران ایستاده است، گفتم سوارش کنم. به محض اینکه آمد بالا بوی مشروب به مشامم خورد. تا بوی مشروب را حس کردم، صدای حاج منصور را کم کردم. گفت: «داداش! صدایش را کم نکن.» گفتم: «به درد تو نمیخورد.» گفت: «از کجا معلوم؟» گفتم:«از قیافهات معلوم است.» گفت: «جانبازی؟» گفتم: «نه!» گفت: «چرا هستی.» بعد گفت:«من صبح مشروب خوردم. این بو برای الان نیست. دستت را به من میدهی؟ میخواهم آن را ببوسم.»
همسران جانبازان بیشتر از خود جانبازان عذاب کشیدهاند
* از مشکلات همسران جانبازان بگویید. بیشتر درگیر چه مسائلی هستند؟
همسران جانبازان بیشتر از خود جانبازان عذاب کشیدهاند. هیچکس از جانباز توقع آن چنانی ندارد. اما همین که همسر یک جانباز بخواهد گلایه کند، میگویند تو چرا؟ درحالیکه توقعات همسر جانباز خیلی اندک است اما مسئولیت کل زندگی برعهده او است. مسئولیت خانه، زندگی و فرزندان همه بر دوش همسر اوست. جانباز یک بار جانباز شده اما همسر یک مجروح هر روز دارد درد و عذاب میکشد. برای همین هم آنهایی که خیلی باایمان بودند، ماندند. خیلی از همسران جانبازان هم رها کردند و رفتند و جانبازهای زیادی در آسایشگاههای جانبازان، تنهایی به حال خودشان رها شدهاند.